مطلب زیر را از وبلاگ «جماعت خمسین» به قلم دوست عزیزم احمد یوسف زاده انتخاب کرده‌ام.
 
 
 

پلاک طیبه داستان واره ایست از زندگی یک قهرمان . شهید حسین شریفی راد ، معاون تدارکات لشکر ثارالله. این کتاب ۵۰ صفحه ای را بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس کشور چاپ کرده .

قسمتی از این کتاب را بخوانید و برای شادی روح قهرمانش صلوات هدیه کنید

=============

 

چند روز بعد از سرچشمه آمدی و شدی عضو سپاه رفسنجان. سیر ندیده بودمت که رادیو اعلام کرد کردستان شلوغ شده، بار سفر را بستی و رفتی کردستان. تو همیشه در سفر بودی، از همان روزهای بچگی که یاد می دادم یا رفته بودی بندرعباس برای کار، یا اصفهان برای سربازی، یا شهرهای اطراف برای تبلیغ انقلاب، ولی این بار رفتنت با همیشه برای من فرق می کرد. این بار تو می رفتی در حالی که اسمت توی شناسنامه من بود. این بار فقط حسین پسر ننه معصوم نبود که از جعفرآباد می رفت، بلکه مردِ زندگی و آرزوهای من بود که ساکش را بسته بود و می رفت جایی که خبر می آمد پاسدارها را آنجا سر می بُرند و جنازه شان را آتش می زنند!

رفتی و چهل و پنج روز تمام از تو بی خبر بودم. وقتی برگشتی ننه معصوم گرفتت توی آغوشش. پیرزن بیچاره چقدر گریه کرد، از بسکه تو لاغر شده بودی. بعد نشستی و قصه سفرت را برای ما تعریف کردی. گفتی، آنجا عده ای جمع شده اند می خواهند کردستان را از ایران جدا کنند. گفتی، عده ای هم می خواهند خوزستان را جدا کنند و گفتی عده ای دیگر سیستان و بلوچستان را می خواهند! گفتی، کوموله و دمکرات شهرهای کردستان را گرفته اند و سپاه تصمیم گرفته شهرهایمان را از چنگ شان دربیاورد. از گرسنگی چند روزه تان در تیررس ضد انقلاب گفتی و ما تازه فهمیدیم که چرا این قدر تکیده و استخوانی شده ای.

 وقتی دور و برت خلوت شد، مرا صدا زدی، گفتی، طیبه! از کردستان می آمدیم تهران که بیائیم رفسنجان یادم آمد دست خالی ام، همان تهران از اتوبوس پیاده شدم، به همسفرهایم گفتم کاری دارم بعداً خودم می آیم. کاری نداشتم جز اینکه برای تو سوغاتی چیزی بخرم. بعد دست کردی توی ساکت و یک جعبه شیرینی بیرون آوردی. دوباره دست کردی و این بار یک بلوز خوشگل که برایم خریده بودی و خلاصه برای بار سوم آن هدیه فراموش نشدنی زندگی مان را از توی ساک درآوردی و گرفتی طرف من. یک پلاک طلا که رویش حک شده بود «طیبه»

حسین جان، بگو الان چند سال از آن روز می گذرد؟ دقیقا 34 سال. به خدا هنوز آن پلاک را یادگار از تو نگه داشته ام و تا آخر عمر با من خواهد ماند.

http://khamseen.blogfa.com/post/83